توضیحات
مقدّمه
آنچه در كتاب حاضر آمده، حداقل معارفى است كه براى رسيدن به يك راه و رسم مشخص در زندگى مورد نياز است.
انسان، كه نقطه اوج آفرينش است، بايد راه و رسم رسيدن به مقام اصلى خود را بداند و براى رسيدن و شدن تلاش كند.
كتاب حاضر، اين راه و رسم را نشان مىدهد تا ان شاء الله در عمل نيز به آن رسيم.
لازم به ذكر است كه در اين كتاب، سعى شده است تا حتى الامكان، اصالت و خلوص نوشتهها طورى باشد كه از هرگونه كجفهمى و انحراف به دور باشد و در نتيجه، خواننده نيز به بصيرتى در پناه نور و خلوص دست يابد.
بنابراين، از هيچ نوع گرايش خاصّى، جز شرع و عقل و منطق پيروى نشده است.
همچنين، سعى شده است تا جايى كه در توان بوده، از مشهورترين آيات قرآنى، احاديث، اشعار، سخنان ائمّه و اوليا، استفاده شود و بنابراين، توصيه مىشود در خواندن كتاب، حوصله داشته باشيم و چند بار آن را بخوانيم و با آن مأنوس شويم و حتى الامكان به نوشتهها تسلط يابيم و بيشتر جملات را حفظ كنيم; چرا كه مطالب كتاب، بيشتر مطالب فطرى و قلبى است و كمتر به مسائل ذهنى پرداخته است و بحثهاى فطرى و عقلى رسيدن و شدن هستند، نه ذهنيات و اطلاعات صرف.
از اين رو، توصيه مىشود كتاب را به عنوان سرگرمى و با سرعت نخوانيم، بلكه با حوصله، دقت و صرف وقت و به تكرار بخوانيم و سرانجام به پياده كردن مطالب آن در زندگى روزمره بپردازيم تا ان شاء الله به هدف اعلاى حيات دست يابيم.
فصل نخست : شناخت انسان
انسان از تن، نفس و روان به وجود آمده است.
تن:
وجه مادى انسان است كه عين حيات نيست.
امّا وقتى كه روح به آن تعلق مىگيرد، ديگر مادّه صِرف نيست، بلكه كالبدى حيات يافته است كه با مادّه، تفاوتى اساسى دارد.
بعد از اين كه روح به بدن ملحق شد، درست مانند دو آينه، مقابل يكديگر قرار مىگيرند و به هم آميخته مىشوند، و در اين وضعيت، ديگر جسم و روح را از همديگر جدا نمىدانيم.
درست است كه بدن و روح، جداى از هم بودهاند، اما وقتى به همديگر تعلق مىگيرند ديگر نبايد فكر كنيم كه بدن و روح، مثل مرغ در قفس تن است، بلكه روح با حقيقت مادّه، در هم مىآميزد.
نفس:
مجموعهاى است كه ناشى از مجاور شدن روح با تن، به وجود مىآيد و بيشتر، منظور ما در اين كتاب، خواستهاى انسان در رابطه با تن و نفس است، و به عبارت ديگر، منظور، منِ مجازى است كه در فصل آينده از آن، بحث خواهد شد.
روان:
گوهر اصلى انسان است كه در مرحله نهايى خود، مىتواند حتى بدون ابزار يا واسطه (ى بدن) معنى داشته باشد و اين، همان منِ اصلى است.
بنابراين، به نظر مىرسد كه انسان، سه مرتبه يا سه مقام دارد:
مقام اوّل:
مقام روح (= روان) كه قبل از دنياست:
(لقد خلقنا الإنسان فى أحسنِ التّقوي
م)]كه[ براستى انسان را در نيكوترين اعتدال آفريديم.
، كه وجه الهى انسان و مقام اصلى اوست.
مقام دوم:
مقام دنيوى و تنزل يافته و مادّى او، كه انسان در اين مقام، در حجاب تن و نفس است.
مقام سوم:
مقامى است كه انسان بايد به آن برسد و آن، مقام اصلى، يا مقام روح است.
فصل دوم: شناخت نفس و روان
1 ـ نفس و شئون آن
نفس، از ديدگاه تحليل علمى، به سه جزء تقسيم مىشود:
نفس نباتى، نفس حيوانى و نفس انسانى.
نبات:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى.
حيوان:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى + نفس حيوانى.
انسان:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى + نفس حيوانى + نفس انسانى.
(= ناطقه)اين مراحل، در مورد انسان، شايد چنين مطرح شود كه نفس ناطقه انسانى، مراحل زير را طى مىكند:
نفس نباتى (اوايل جنينى) و نفس حيوانى (اوايل زندگى) و سرانجام، نفس انسانى كه رسيدن به نفس ناطقه است و با كمك عقل، امكانپذير است.
شئون نفس عبارتند از:
اوّل:
شئونى كه از طريق آنها، نفس با بيرون، ارتباط مىيابد كه همان حواس پنجگانه هستند.
دوم:
شئونى كه از طريق آنها، احساس از درون پيدا مىشود، كه همان وهم و خيال است.
(وهم، احساسى است كه در پناه عقل نباشد و خيال، احساس در پناه عقل را گويند.)
سوم:
عقل، كه قواى حسّى و خيالى را فرمان مىدهد.
قواى پنجگانه:
عبارتند از:
حسّ لامسه، حسّ بويايى، حسّ سامعه و حسّ باصره، كه با آنها، درك محسوسات خارجى انجام مىگيرد و در حقيقت، قواى نفس، در جلوه نازلهاند.
همچنين، اعتقاد دارند كه يك حسّ مشترك هم هست كه عبارت است از ادراكى كه محسوسات و فرآوردههاى حسّى به آن مىرسند و بنابراين، جامع و گردآورنده ديگر محسوسات است.
البته حسّ مشترك، حسّ ششم نيست، بلكه يك طبيعت مشترك ميان حواس پنجگانه است و ادراك حواس پنجگانه، در آن تجمع مىيابند، و تجمع حواس است كه شيئى را به صورت برداشت واحد، تصور مىكند.
خلاصه اين كه، جمع و نتيجه ميان محسوسات را حسّ مشترك نامند.
وهم و خيال:
از محسوسات است و باعث درك معانى مىگردد و به عبارت ديگر، نيروى وهم و خيال، آميزهاى از معنى و مادّه را تصوير مىكند.
در فصول آينده از وهم و خيال، بيشتر بحث مىشود.
عقل:
مراتبى گوناگون دارد و تمام شئون نفس (= حواس و وهم و خيال) را مىتواند تحت فرمان و نظارت خود درآورد.
اگر وهم و خيال و حواس، تحت نظارت و فرمان عقل نباشند، مشكلآفرين خواهند بود.
خلاصه مطلب اين كه نفس، با حسّ ظاهر متحد مىشود كه همان نفس حيوانى است در حالى كه اگر نفس با وهم و خيال و يا با عقل متحد شود، آن را نفس انسانى نامند.
اين مراتب نفس را حركت جوهرى نفس مىناميم و در ذات نفس است و نفس براى ارتباط با بيرون از بدن، توسط شئون خود، اين ارتباط را برقرار مىكند و باعث ايجاد ادراك مىشود كه ادراك، يك حالت غير مادى است و در خيال واقع مىشود، و در حقيقت، در نفس يك حالت تصويرگيرى به وجود مىآيد.
بنابراين:
نفس، جوهرى است كه در ذات و حقيقت خويش، قابليت تحوّل، دارد و از احساس تا وهم و خيال و سرانجام تا عقل و در نهايت، تا عقل كلّ، مىتواند كمال يابد.
همان طور كه ما، در آينه ظاهر، مادّه را مىبينيم، در آينه وجودى (نفس)، نيز تصويرگرى داريم; يعنى آينه وجودى ما، مثل يك نوار، فيلمبردارى مىكند، اما مادام كه در مرحله صورت (= ظاهر) و حسّ بماند، نتيجه اين انعكاس، مجازى خواهد بود، و اين امر، همان برداشت در حسّ و وهم و خيال است (منِ مجازى، اين جا مطرح مىشود); اما اگر تصويرگيريها در آينه وجودى ما (= نفس)، همراه و از روى عقل باشد، برداشت واقعى خواهد بود و سرانجام اگر در پناه عقل كلّ باشد، برداشت حقيقى و بينش حقيقى و نگاه اصلى خواهد بود.
انواع نفس
نفس امّاره:
يكى از جنبههايى كه در نفس انسان هست و مربوط به خودِ طبيعى است و تحت فرمان عقل نيست، همان نفس امّاره است.
اين نام، در قرآن هم آمده و نفس امّاره، انسان را به بديها سوق مىدهد، كه (انّ النّفس لامّارة بالسّوء).
]بىگمان، نفس به بدى امر مىكند.
[ اين نفس، حتّى تحت تأثير عقل جزئى، با شدتى بيشتر، در جهت ناصواب عمل مىكند.
خواست نفس امّاره، آرزوهاى ناصواب است و انسان را فريب مىدهد، مشغول مىكند، از حال بازمىدارد و قول آينده مىدهد.
نفس امّاره، پايگاه شيطان است.
نفس و شيطان هر دو يك تن بودهانددر دو صورت خويش را بنمودهاندآمال و آرزوهاى نفس امّاره پايانى ندارد; همچون آب شور كه هر چه بيشتر بنوشيم، عطش، فراوانتر مىشود.
دوزخ است اين نفس و دوزخ اژدهاستكو به درياها نگيرد كم و كاستهفت دريا را در آشامه هنوزكم نگردد سوزش آن حلق سوزتمام رذايل اخلاقى، در نفس امّاره شكل مىگيرد و ناشى از نفس امّاره است و بزرگترين پرستش را انسان براى نفس خود، كه صنم اكبر است، انجام مىدهد.
كسى كه مالك نفس خود نباشد، اگر همه دنيا را هم داشته باشد، به گوهر اصلى انسانى نخواهد رسيد كه:
اللّهم أعوذبك من الشّرك الخفىّ.
النّفس هى الصّنم الأكبر.
أعدى عدوّك نفسك الّتى بين جنبيك.
و همين است كه گفتهاند، پيامبر گرامى، همواره در سجده مىفرمودند:
إلهى لا تكلنى إلى نفسى طرفة عين أبداً.
البته گفتيم كه دشمن برونى، شيطان، و دشمن درونى، نفس است.
اما حقيقت اين است كه اگر نفس را در فرمان خويش درآوريم، شيطان نيز دستش كوتاه مىشود:
گر شود دشمن درونى نيستباكى از دشمن برونى نيستبنابراين، هميشه بايد دعاى ما اين باشد كه پروردگارا:
بازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيد
نفس مطمئنّه:
اگر نفس انسان، از شرور و آلودگيها پاك شود و در پناه عقل كلّى قرار گيرد، به نفس مطمئنّه تبديل مىشود كه به تعبير قرآن كريم:
(يا أيّتها النّفس المطمئنّة إرجعى إلى ربّك راضيّةً مرضيّةً)
كه نفس، تحت فرمان عقل كلّى و در جهت خدا قرار مىگيرد.
2 ـ منِ اصلى
منظور از «منِ اصلى»، گوهر اصلى انسانى، يا مقام روح است كه جلوهاى از ذات بارى تعالى است و يا آن چيزى است كه نشأت گرفته از روح است.
منِ انسان، يعنى خودِ انسان كه هست، و هستِ انسان، از هست خدا (به تجلّى) نشأت مىگيرد، و مجرّد است.
بنابراين، من، حد و زمان و مكان ندارد و مشمول مسائل مربوط به مادّه نيست.
من، توسط تن و حواس عمل مىكند و اينها، ابزارِ من هستند، و آثار من را نشان مىدهند.
براى مثال، در موردِ ديدن يا شنيدن، اين دو، پرتوى از مناند كه با ابزار چشم و گوش مىبيند يا مىشنود.
امّا دقت كنيم كه من، مركزى به اسم ديدن يا شنيدن ندارد، بلكه من، بتمامه ديدن و بتمامه شنيدن است و در عين حال، ديدن، عين شنيدن است (و همين طور يديگر شئون) و بين اين ديدن و شنيدن، وحدت است، و شأنى (مث ديدن)، او را از ديگر يشئون (مث شنيدن)، بازنمىدارد.
خلاصه اين كه مسأله حضور محض من، در همه شئون مطرح است.
ارتباط من، با عالم بيرونى به اين صورت است كه آن مادّه، يا هر چه در بيرون ماست، در عالم خيال يا مثال، در درون ما تصوير مىشود و از اين طريق، با عالم بيرون مرتبط مىشويم; ضمن اين كه هيچ گونه اختلاطى با آن عالم بيرونى (= مادّه)، نداريم، و ما از آن منقطع هستيم و توسط اين تصويرگيرى، با بيرون مرتبط مىشويم كه اين برداشت نيز توسط من صورت مىگيرد.
اما، ما به غلط گمان مىكنيم كه در بيرون از من، حالتى وجود دارد، در حالى كه ما آن را در نزد خود ابداع كردهايم.
نتيجه اين كه من، در موطن هر يك از شئونات و ادراكات (شنيدن، ديدن و …) جلوهاى مىيابد، يا اسمى مىشود، در آن شأن.
يعنى من، مىشود ديدن، شنيدن و … .
اين امر، چيزى جز حضور محض من، نيست.
از طرفى گفتيم كه من، تجلّى ذات حق است و هست من، نسبى و عين ربط با پروردگار است.
نتيجه اين كه، من از يك طرف مىبيند و مىشنود و … از يك طرف، تجلّى ذات حق است.
بنابراين، اگر منِ مجازى نباشد (حجابها نباشد) خدا، كه بصير و سميع است، او مىبيند و او مىشنود و … .
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.